ایستاده بمیرید بهتر از آن است که روی زانوهایتان زندگی کنید.
ایستاده بمیرید بهتر از آن است که روی زانوهایتان زندگی کنید.
تفریحی خدماتی

ابوالفتح خان آشنای ما یک خانه به هشتاد و پنج هزار تومان خریده بود. البته امروز دیگر خانه هشتاد و پنج هزار تومانی چیزی نیست که قابل صحبت باشد ولی دوستان و بستگان او این حرفها را نمی فهمیدند و «سور» می خواستند …

 

 

 

ابوالفتح خان سور به معنی واقعی نداد ولی یک روز ده پانزده نفر از آشنایان نسبی و سببی را برای صرف چای و شیرینی به خانه دعوت کرد. همان طور که حدس می زنید بنده هم جزء این عده بودم. چون میهمانی به مناسبت خرید خانه بود طبعاً تمام مدت صحبت در اطراف خانه دور می زد یکی یکی مهمانان را در اطاقها گردش می دادند و ابوالفتح خان و زنش شمس الملوک می گفتند و تکرار می کردند: 

این خانه را مجبور شدیم بخریم و گرنه خانه شش هفت اطاقی برای ما کم است یک خانه رفتیم بخریم به صد و چهل هزار تومان ولی حیف که یک روز زودتر خریدندش.     در همان موقعی که صاحبخانه و زن و خواهر زنش از دارایی خود داد سخن می دادند و هشتاد و پنج هزار تومان را دون شأن خود می دانستند دختر ابوالفتح خان به عجله وارد شد و در گوش مادرش چیزی گفت.

شمس الملوک آهسته موضوع را با شوهر و خواهر خود در میان گذاشت. رنگ از روی آنها پرید به فاصله یکی دو دقیقه هر سه بیرون رفتند من حس کردم یک واقعه غیر عادی اتفاق افتاده است چون پسر ابوالفتح خان با من میانه خوبی دارد کنارم نشسته بود ماوقع را پرسیدم سر را جلو آورد و آهسته گفت:

ـ‌با تو که رودروایسی ندارم. مامان و آقاجون به همه گفته اند خانه را هشتاد و پنج هزار تومان خریده اند در صورتی که کمتر از این قیمت خریده اند. عمه جان مامانم موقع معامله تصادفاً توی محضر بود و فهمید که خانه را چقدر خریده اند آقا جان و مامان خیلی سعی کرده بودند که عمه جان بو نبرد امشب عده ای اینجا هستند چون بقدری فضول هستند که اگر بیاید پته آنها را روی آب می اندازد و حالا علت ناراحتی آقا جان و مامان این است که خبر شده اند عمه جان از سر خیابان به طرف خانه ما می آید.

ـ ممکن نیست از او خواهش کنند که …….

ـ تو عمه جان را نمی شناسی اصلاً گوشش به این حرفها نیست و اگر بفهمد که ما قصد پنهان کردن قیمت حقیقی خانه را داریم مطلب را پشت رادیو می گوید…

در این موقع در باز شد و یک پیر زن هفتاد و چند ساله زبر و زرنگ ولی بدون دندان با روسری سفید وارد شد و بعد از سلام و علیک گرم با همه و بوسیدن اکثریت حضار، نشست و شروع به خوردن کرد و با دهن پر، از اینکه دعوتش نکرده بودند و خودش خبر شده بود بود گله کرد. رنگ روی شمس الملوک مثل دیوار شده بود.

عمه جان گفت:

ـ مرا باید زودتر از همه دعوت می کردید چون من وقتی توی محضر سند را می نوشتند حاضر بودم ……

شمس الملوک و خواهرش میان حرف او دویدند و با هم گفتند:

ـ عمه جان چرا شیرینی میل نمی فرمائید؟

خلاصه مدتی دو زن بیچاره قرار و آرام نداشتند. دائماً مواظب عمه جان بودند چون زن سالخورده پر حرف هر مطلبی را عنوان می شد صحبت را به موضوع خانه می کشید. حتی یک بار هم عمه جان بلامقدمه با دهن پر گفت:

ـ خانه باین قیمت …….

بیچاره خواهر شمس الملوک از فرط دستپاچگی حرفی پیدا نکرد که صحبت او را قطع کند شروع به دست زدن و خواندن »انشاالله مبارک بادا«‌کرد عمه جان با تعجب پرسید که چرا »یار مبارک بادا« می خواند. شمس الملوک و خواهرش نگاهی به هم کردند شمس الملوک گفت:

ـ عمه جان مگر نمی دانید که دختر برادر ابول را همین روزها نامزد می کنند. عمه جان از طرح مسئله قیمت خانه موقتاً منصرف شد ولی میزبانان دیگر به مهمانان توجهی نداشتند و تمام فکرشان این بود که جلوی زبان عمه جانم را بگیرند ولی عمه جان یک جمله در میان به طرف مسئله قیمت خانه حمله می برد عاقبت شمس الملوک بعد از چند لحظه مشاوره زیر گوشی با خواهرش گفت:

ـ راستی عمه جان حمام خانه ما را ندیده اید……

 ـ به به ماشاالله حمام هم داره؟ زمینش هم گرم میشه؟

ـ بعله …الان هم گرمه اگر بخواهید سرو تن لیف بزنید هیچ مانعی ندارد.

بعد از یک ربع اصرار عمه جان را راضی کردند به حمام برود. وقتی از اطاق خارج شد میزبانهای ما نفس راحتی کشیدند. و دوباره مهمانی جریان عادی خود را بازیافت. من به فکر فرو رفتم.

این درد و مرض فقط مال ابوالفتح خان و خانواده او نیست. این گزاف گویی و پز بی جا دادن از درد بدتری سرچشمه می گیرد و آن درد عار و ننگ از بی پولی است که هیچ جای دنیا به این حد و به این شکل نظیر ندارد. مردم، بی پولی و نداری را چنان ننگ می دانند که حاضرند هزار بدبختی را متحمل شوند و کسی فکر نکند و نگوید که پول ندارند و آنهایی که دارند چنان فخر و مباهاتی به آن می کنند که آدم خیال می کند پنی سیلین را کشف کرده اند. بارها اتفاق افتاده است که با دوستی بوده ام و در حضور شخص ثالثی محتویات جیب را بر ملا کرده ام و دوستم به جای من تا بناگوش قرمز شده و پرخاش کرده است که چرا آبروی خودم را می ریزم. همچنین دفعه هزارم بود که می دیدم یک نفر چیزی می خرد و تمام اهل خانه را جمع می کند و به آنها سفارش می کند که قیمت خرید را دو برابر بگویند. همین چند روز پیش از بچه ای که از دست پدرش کتک می خورد وساطت کردم. بیچاره بچه گناهش این بود که حضور عده ای گفته بود ظهر «شیربرنج» خورده ام و دوست دیگری دارم که از ترس زبان درازی بچه اش آبگوشت و اشکنه و تمام غذاهای ذلیل و ضعیف را به عنوان جوجه به پسر سه ساله اش معرفی کرده و در نتیجه وقتی از بچه می پرسند ناهار چی می خوری، بدون تأمل جواب می دهد. جوجه.

این درد و مرض فقط مال ابوالفتح خان و خانواده او نیست. این گزاف گویی و پز بی جا دادن از درد بدتری سرچشمه می گیرد و آن درد عار و ننگ از بی پولی است که هیچ جای دنیا به این حد و به این شکل نظیر ندارد.

   تصادفاً این بچه بینوا هم یک روز از پدرش کتک مفصلی می خورد و علت این بود که ضمن صحبت از ناهارکه مثل همشه «جوجه» بود جلوی آدمهای غریبه گفته بود» نون توی جوجه تیلید کردیم. «

صدای فریاد عمه جان از نقطه دوردستی رشته افکار را پاره کرد. تقاضا داشت که یک نفر برود پشت اورا لیف بزند. بعد از چند دقیقه خواهر شمس الملوک با دستور سری و اکید معطل کردن عمه جان در حمام قرولند کنان از اتاق بیرون رفت. نیم ساعت بعد وقتی دوباره ابوالفتح خان و زنش به پز دادن مشغول بودند عمه جان با صورت سرخ مثل لبو وارد اطاق شد. به زور توی دهن او گذاشتند که مایل است به خانه برگردد. خود ابوالفتح خان از جا پرید و رفت خیابان یک تاکسی دم خانه آورد. درتمام مدت غیبت او زن و خواهر زنش برای منصرف کردن عمه جان از صحبت قیمت خانه، هزار جور پرت و پلا گفتند. و تمام اخبار تازه و کهنه تصادفات و خودکشیهای روزنامه را برای او نقل کردند وقتی تاکسی حاضر شد عمه جان را با سلام و صلوات بلند کردند. از همه خداحافظی کرد. میزبانان نشستند و نفس راحتی کشیدند. ابوالفتح خان عرق از پیشانی پاک کرد. چند لحظه بعد عمه جان از توی حیاط شمس الملوک را صدا زد. شمس الملوک پنجره را باز کرد. عمه جان فریاد زد:

راستی شمس الملوک جون سنگ پا افتاد توی چاهک حمام دنبالش نگردید ….بدهید درش بیاورند، ، بعد یک پنجره سیمی هم روی این سوراخ بگذارید…..

چشم عمه جان، همین فردا می دهم درستش کنند چشم….

عمه جان فریاد زد:

آره ننه جون یک پنجره سیمی که قیمت نداره، شما که پنجاه و هفت هزار تومان پول این خانه را دادید، این سه چهار تومان هم روی آن.

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:, توسط مسعود کرمی |

طی یک نظرسنجی از یک دانشجوی ورودی جدید و یک دانشجوی ترم آخری خواسته شد که با دیدن هر کدام از کلمات زیر ذهنیت و تصور خود را در مورد آن کلمه در یک جمله کوتاه بنویسند.

جمله اول مربوط به دانشجوی ورودی جدید و جمله دوم مربوط به دانشجوی ترم آخری…

رییس دانشگاه
۱)مردی فرهیخته و خوشتیپ

۲)به دلیل اینکه در طی این چهار پنج سال یک بار هم ایشونو نتونستم ببینم، هیچ ذهنیتی ندارم

یک وعده غذای سلف
۱)بیفستراگانوف با سس کچاپ با نوشیدنی خنک

۲)چلو لاستیک به همراه افزودنی های غیر مجاز

کارت دانشجویی
۱)کارت شناسایی و هویت دانشجو

۲)تنها استفاده از این کارت گرفتن فیلم از ویدئو کلوب است

خوابگاه
۱)محل استراحت و سرشار از شادی و نشاط

۲)مکانی برای همزیستی مسالمت آمیز با سوسک و موش

شب امتحان
۱)شبی برای دوره کردن درسی که در طول ترم خوانده شده است

۲)شبی که تا صبح باید مثل خر درس خوند

جزوه خوش خط دختر ها
۱)بمیرم از هیچ دختری جزوه نمیگیرم، من عادت دارم فقط جزوه خودمو بخونم

۲)طلای کاغذی

تقلب
۱)یک روش غیر اصولی و ناجوانمردانه برای نتیجه گرفتن در امتحان

۲)تنها روش اصولی و مبتنی بر عقل برای نتیجه گرفتن در امتحان

مشروط شدن
۱)عمراٌ، من تو دبیرستان معدل کمتر از ۱۸ نداشتم

۲)نمک تحصیل در دانشگاه

وام دانشجویی
۱)کمک هزینه برای دانشجو

۲)مثل مهریه میمونه کی داده کی گرفته

ازدواج دانشجویی
۱)حرفش رو نزن من قصد ادامه تحصیل دارم

۲)کو؟ کجاس؟کسی رو سراغ داری برام؟

حراست
۱)ارگانی برای حفاظت از دانشجو از گزند خطرات

۲) ارگانی برای حفاطت از دانشگاه از گزند دانشجویان

دانشجو
۱)فردی که به دنبال علم آموزی و تولید علم است

۲)ها ایی دانشجو که وگفتی یعنی چه؟؟؟!!!!

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:, توسط مسعود کرمی |

الو!
- داری میای مرغ بخر!
سلامت کو؟
- برو بابا شارژ ندارم.
گوشی را قطع کرد. یک شارژ 5 هزار تومانی برایش خریدم و اس ام اس کردم. دوباره زنگ زد:
سلاااام شوهر جان!
- علیک سلام. لقمان را گفتند ادب از که آموختی؟ گفت از همسران بی شارژ.
تیکه ننداز. مرغ خریدی؟
- صدا نمیاد؟ چی؟ جغد؟
جغد چیه؟ مرغ! مرغ!
- مرغ؟ شیب؟ بام؟
گزینه اول!
- جدا بخرم؟ آخه برای چی؟
سوال می کنی؟ خب مرغ بخر بخوریم دیگه.
- گناه دارن مرغا! بیا از مرغا حمایت کنیم.
چی می گی تو؟ ماشین زده بهت؟
- نه. تو خوبی؟
مرسی. تو چطوری الان؟
- قربونت، مامان اینا خوبن؟
با مامان من چیکار داری؟
- من با مامانت کاری ندارم.
الان کجایی؟
- تو خیابون. دارم راه می رم.
واسه چی با تاکسی نمیای؟
- در حفظ ونگهداری محیط زیست می کوشم.
آفرین! حالا مرغ می خری یا نه؟
- صدات نمیاد.
دروغ نگو.
- از کجا فهمیدی دروغ میگم؟
مگه دروغ می گفتی؟
- آره.
پینوکیو. مرغ می خری؟
- مرغو می خوای چیکار کنی؟
می خوام بهش پرواز یاد بدم!
- نه این غیرممکنه. تو خل شدی!
آره از دست تو دارم خل می شم.
- خب کسی که به مرغ بخواد پرواز یاد بده مثل کسیه که بخواد با بابابزرگ من تمرین دموکراسی کنه.
مگه بابابزرگت چشه؟
- با بابابزرگ که واسه شام می رفتیم پیتزا بخوریم، بهونه می گرفت که الا و بلا من آبگوشت می خوام. هر چی هم می گفتیم، در جواب می گفت بیا رأی بگیریم. رأی می گرفتیم همه می گفتن پیتزا این آقا می گفت آبگوشت. بعدش با عصا ما رو سرکوب می کرد، مجبور می شدیم بریم آبگوشت بخوریم.
چه جالب.
- آره جالب بود.
ببین می خوام بهت یه حقیقتی رو بگم.
- بگو جانم.
راستش من نمی خواستم به مرغ پرواز کردن یاد بدم. فردا مامانم اینا می خوان بیان، گفتم یه کم زرشک پلو درست کنم.
- حالا که بحث صداقت و روراستیه بذار منم یه حقیقتی رو بهت بگم.
بگو عزیزم.
- من پول ندارم مرغ بخرم!
چی؟ صدا نمیاد!
- می گم پول ندارم.
خش خش می کنه، نشنیدم، چی نداری؟ غول؟
- دروغ نگو! شنیدی.
ااا خب چرا پول نداری؟
- مرغ رفته بالا.
وا! مرغ که نمی تونه پرواز کنه، چه جوری رفته بالا.
- متاسفانه شرایط جوی تو ایران یه جوریه که مرغ مجبوره پرواز کنه.
به خاطر تورم؟
- آره دیگه، مرغ هم مثل بادکنکه، تورم که می شه باد می کنه و می ره بالا.
خب با این اوصاف امکان یاد دادن پرواز به مرغ وجود داره.
- خب یاد دادنش که کار من و تو نیست، مسئولین محترم بهش پرواز یاد می دن، ما باید بریم از تو هوا جمعشون کنیم که آیتم خیلی دشواریه!
چه کار سختی.
- البته کار مسئولین سخت تره.
صددرصد. فردا چی بزارم جلوی مامان اینا؟
- املت درست کن بگو مرغ خریده بودیم گذاشتیم بیرون، فرار کرد.
نه بابا تابلوئه دروغ می گیم.
- یه کار دیگه هم می شه کرد، موقع شام براشون منطق الطیر عطار می خونم که یاد مرغ و سیمرغ بیفتن.
اینجوری که بیشتر هوس مرغ می کنن، من یه پیشنهاد بهتر دارم. قبل شام از شیوع دوباره آنفلوانزای مرغی می گیم، بعد من بلند می شم می گم کی دلش زرشک پلو با «مرغ» می خواد؟ مسلما حالشون بهم می خوره می گن املت درست کن منم می رم املت درست می کنم.
- عالیه! همینو می گیم. من رسیدم خونه، در رو باز کن.
بیا تو.
 

نوشته شده در تاريخ یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:, توسط مسعود کرمی |

لطیفه های بامزه گلچین شده!


ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ شنبه 6 آبان 1391برچسب:, توسط مسعود کرمی |

خواندن ذهن شما!

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, توسط مسعود کرمی |

 یه مطلب مخصوص عاشق ها!فقط عاشق ها بخونن لطفا


ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, توسط مسعود کرمی |

 

تمام تاريخ عبارتست از:

جنگ دو سرباز كه همديگر را نمى شناسند و می جنگند

براى منافع دو نفر كه همديگر را مى شناسند و نمى جنگند.!

از پرفسور حسابی پرسیدند جهان سوم را تعریف کنید:

ایشان در جواب گفتند:

جهان سوم جایی است که هرکس بخواهد مملکتش را آباد کند،

خانه اش خراب می شود و هرکس بخواهد خانه اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد

 

راحل های آسان

کشاورزي الاغ پيري داشت که يک روز
اتفاقي به درون يک چاه بدون آب افتاد.
کشاورز هر چه سعي کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بيرون بياورد.
براي اينکه حيوان بيچاره زياد زجر نکشد،
کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بميرد و زياد زجر نکشد.
مردم با سطل روي سر الاغ هر بار خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش را مي تکاند وزير پايش ميريخت و وقتي خاک زير پايش بالا مي آمد سعي مي کرد روي خاک ها بايستد. روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا آمدن ادامه داد تا اينکه به لبه چاه رسيد و بيرون آمد.

**نکته:*
*مشکلات، مانند تلي از خاک بر سر ما مي ريزند و ما همواره دو انتخاب داريم:*
*اول: اينکه اجازه بدهيم مشکلات ما را زنده به گور کنند.*
*دوم: اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود.*


*2. قدرت انديشه***

* پيرمردي تنها در يکی از روستاهای آمريکا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود. تنها پسرش بود که مي توانست به او کمک کند که او هم در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
"پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد . من مي دانم که اگر تو اينجا
بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي.
دوستدار تو پدر".*

*طولی نکشيد که پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد: "پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن، من آنجا اسلحه پنهان کرده ام".*

*ساعت 4 صبح فردا مأمور اف.بي.آی و افسران پليس محلي در مزرعه پدر حاضر شدند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند . پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند؟*

*پسرش پاسخ داد : "پدر! برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که مي توانستم از زندان برايت انجام بدهم".*

*نکته:*
*در دنيا هيچ بن بستي نيست.
* *

*3. قبل از انجام هر کار راهکارهاي متفاوت را بررسي کنيم*

*ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق
کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود.
وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را مراجعه به يک راهب مقدس و شناخته شده مي بيند.*

*وي به راهب مراجعه ميکند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند. پس از بازگشت از نزد راهب، او به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکه هاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آميزي کند.همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.
پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مي يابد.*

*مدتي بعد مرد ميليونر براي تشکر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز که با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد ميشود متوجه ميشود که بايد لباسش را عوض کرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن کند. او نيز چنين کرده و وقتي به محضر
بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟ مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته". مرد
راهب با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخه اي بوده که تاکنون تجويز کرده ام.*

*براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.
براي اين کار نميتواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير ديدگاه و يا نگرشت ميتواني دنيا را به کام خود درآوري.*

*نکته:*
*تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير ديدگاه و يا نگرش ما ارزانترين و موثرترين روش ميباشد.*


*4. در بيشتر موارد راه حل ساده تري نيز وجود دارد*

*در يك شركت بزرگ ژاپني كه توليد وسايل آرايشي را برعهده داشت، يك مورد تحقيقاتي به ياد ماندني اتفاق افتاد : شكايتي از سوي يكي مشتريان به كمپاني رسيد. او اظهار داشته بود كه هنگام خريد يك بسته صابون متوجه شده بود كه آن قوطي خالي است.*

*بلافاصله با تاكيد و پيگيريهاي مديريت ارشد كارخانه اين مشكل بررسي، و دستور صادر شد كه خط بسته بندي اصلاح گردد و قسمت فني و مهندسي نيز تدابير لازمه را جهت پيشگيري از تكرار چنين مسئله اي اتخاذ نمايد.
مهندسين نيز دست به كار شده و راه حل پيشنهادي خود را چنين ارائه دادند: پايش ( مونيتورينگ) خط بسته بندي با اشعه ايكس.*

*بزودي سيستم مذكور خريداري شده و با تلاش شبانه روزي گروه مهندسين،‌ دستگاه توليد اشعه ايكس و مانيتورهائي با رزوليشن بالا نصب شده و خط مزبور تجهيز گرديد. سپس دو نفر اپراتور نيز جهت كنترل دائمي پشت آن دستگاهها به كار گمارده شدند تا از عبور احتمالي قوطيهاي خالي جلوگيري نمايند.

*نكته جالب توجه در اين بود كه درست همزمان با اين ماجرا، مشكلي مشابه نيز در يكي از كارگاههاي كوچك توليدي پيش آمده بود اما آنجا يك كارمند معمولي و غيرمتخصص آنرا به شيوه اي بسيار ساده تر و كم خرجتر حل كرد: تعبيه يك دستگاه پنكه در مسير خط بسته بندي تا قوطي خالي را باد از خط توليد دور کند!!!*

*نکته:*
*معمولا در بسياري از موارد راههاي ساده تري نيز براي حل هر مسئله و يا مشکلي وجود دارد. هميشه به دنبال ساده ترين راه حلها باشيد

 

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, توسط مسعود کرمی |

خواهش میکنم این متنو تا اخر بخونیند و نظر بدید خواهش میکنم ، باور کن ضرر نمیکنی . . . .

من اگه خدا بودم، اینترنت رو قطع می‌کردم مردم یه ذره زند‌گی کنند.

من اگه خدا بودم ده نمکی رو کمی ملیح تر می افریدم

من اگه خدا بودم زیر بغل ادما مو نمیکاشتم

من اگه خدا بودم سر یک سیب انقدر بچه بازی در نمی اوردم

من اگه خدا بودم اصحاب کهف رو الان بیدار میکردم تا با دیدن این همه تکنولوژی و پیشرفت گیج بشن

من اگه خدا بودم این سوال که پدر و مادرم کین فکرمو خیلی مشغول میکرد

من اگه خدا بودم اول این همه راننده خفن خانوم تو جاده رو می دیدم بعد حکم مردسالارانه میدادم!

من اگه خدا بودم هم،عاشق " تو" می شدم.

من اگه خدا بودم هم باز تو عشقوله من بودی.

من اگه خدا بودم مامانم و میبردم مکه.

اگه من خدا بودم ، به ابراهیم میگفتم به جای این که خونه ام رو تو صحرای عربستان بسازه ، بره یه جایی تو سواحل هاوایی
بسازه.

من اگه خدا بودم يك كمي مهربونتر بودم!

من اگه خدا بودم سیگار رو عامل اصلی سرطان قرار نمی دادم.

من اگه خدا بودم، یعنی زندگی‌ای داشتیدا، زندگی.

من اگه خدا بودم وقتش و بیشتر میکردم

من اگه خدا بودم دعاهای ملت رو "Mark all as read" میکردم.

من اگه خدا بودم حتما یه جایی، تو یه آیه ای، سوره ای، چیزی ، میگفتم قبل از آفرینش ِ آدمیزاد داشتم چه کار میکردم.

من اگه خدا بودم به موسی میگفتم بزنه دهن چوپانه رو سرویس کنه ، آخه این چه طرز حرف زدن با ساحت مقدس ماست؟

من اگه خدا بودم به جاي آدرس خانه هنرمندان، آدرس شوراي نگهبان رو ميدادم دست عزرائيل!

من اگه خدا بودم یادم نمی رفت که خودم گفتم"ان مع العسری یسری"

من اگه خدا بودم، تأکیدم به «عاشقی» بود، نه ترس و تقوا.

من اگه خدا بودم جهنم رو خراب مي‌كردم، مي‌دادم سر بهشت، اينجوري ديگه مردم براي رفتن به بهشت اينقدر جرم و
جنايت نمي‌كردن!

من اگه خدا بودم برای تماس با من لازم نبود عربی حرف بزنید.

من اگه خدا بودم کار به اینجاها نمیکشید

من اگه خدا بودم ، بازم می شِستم یه گوشه ی دنج ، موهای تو رو شونه می کردم

من اگه خدا بودم به هیچکدومتون نمی گفتم یه وقت تابلو نشه.

من اگه خدا بودم کتاب نمی‏فرستادم، فیلمش‏و می‏ذاشتم رو YouTube.

من اگه خدا بودم یه بار RESET می کردم؛ زندگیِ خیلیا هَنگ کرده...

من اگه خدا بودم، اوضاع هیچ فرقی نمیکرد! باز هم یکی مثلِ تو میشد دلیلِ گریه‌هایِ یکی مثلِ من.

من اگه خدا بودم، یک‌شنبه‌ها؛ از صبح تا ظهر در عرشِ کبریایی بساطِ شهیار قنبری و فرهاد بود. ظهر تا شب ابی و محسن
نامجو. شب هم صدای احمدشاملو و خسروشکیبایی.
من اگه خدا بودم، اصلا رازدار نبودم، يه آبرويي از بنده‌هام مي‌بردم كه نگو و نپرس!

من اگه خدا بودم با احساسات آدمها انقدر بازی نمیکردم...

من اگه خدا بودم، به نظر شیطان (به عنوان یکی از فرشته های خوبم) احترام میذاشتم.

من اگه خدا بودم بازم باید سانتافه می‌داشتم تا بگی بعله؟

من اگه خدا بودم ، امر میکردم به نوح که:

"ای نوح! همانا لازم نیست از سوسک و موش و خرچسانه نیز جفت‌هایی در کشتی قرار دهی ، مگر نمیدانی ما چندشمان
میشود از این جک و جونور‌ها....هان؟"

من اگه خدا بودم این پیرمرده الان تو سطل آشغال دنبال یه تیکه نون نمیگشت..

من اگه خدا بودم تکلیف رو معلوم میکردم این همه بلوا سر گندم بود یا سیب...

من اگه خدا بودم، اين آدرس ايميلم بود:god@gmail.com

ديگه احتياجي به چاه جمكران و اينا هم نبود!

من اگه خدا بودم ايران رو تو اروپا مي‌آفريدم، حوالي اسپانيا و ايتاليا!

من اگه خدا بودم اینقدر با شیطون سر آدم ها شرط بندی نمی کردم که همش ببازم!

من اگه خدا بودم یه مدیر برنامه و دو-سه تا مشاور استخدام میکردم.

من اگه خدا بودم، سالها پیش خودمو بازنشست میکردم.

من اگه خدا بودم تو اسم انتخاب کردن برای فرشته هام یه ذره دقت و سلیقه به خرج میدادم.

من اگر خدا بودم تو کتابم به چشم‌هات قسم می‌خوردم.

من اگه خدا بودم ماهی یه میلیون و پونصد به هر کدوم از بنده هام میدادم، همینجوری، برن حال کنن.

من اگه خدا بودم خیلی شکر میکردم که خدام....آخه بنده ها خیلی بدبختن..

من اگه خدا بودم، اینقدر هوای دو نفره رو به رخ تک نفره ها نمیکشیدم !

من اگه خدا بودم نیمه گمشده هیچ کسی گمشده نبود..!

من اگر خدا بودم هیچ کس رو مثل خودم تنها نمی‌ذاشتم!

من اگه خدا بودم ؛ اول یاد میگرفتم گ ، پ ، چ ، ژ را تلفظ کنم ، بعد کتاب میدادم بیرون !

من اگه خدا بودم، وقتی می‌دیدم دارن آدمای بی‌گناهو می‌برن بالای چوبه‌ی دار همین‌جوری برّ‌ و بر نگاه نمی‌کردم؛ می‌رفتم
سریع نیروی جاذبه‌ی زمین رو از کار می‌انداختم.

من اگه خدا بودم هر چند وقت یکبار نشست عمومی برگزار می‌کردم و از مردم برای کارهای خودم نظرسنجی می‌کردم!

من اگه خدا بودم وقتی بنده مو سرویس میکردم دیگه توقع شکر گزاری ازش نداشتم!

من اگه خدا بودم، محمدرضا شجريان رو به عنوان يكي از معجزاتم و عزت الله انتظامي رو هم به عنوان نماينده تام‌الاختيارم در
زمين معرفي ميكردم.

من اگه خدا بودم خودمو می کشتم تا این همه مردم انتظار نکشن

نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, توسط مسعود کرمی |

آيا ميدانيد !!!!!؟؟؟


ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 فروردين 1391برچسب:, توسط مسعود کرمی |

فرهنگ لغت حيف نون


ادامه مطلب...
نوشته شده در تاريخ جمعه 11 فروردين 1391برچسب:, توسط مسعود کرمی |

javahermarket

javahermarket

javahermarket